احساساتم سیلی خورده اند . وحشیانه ترین نگاه ها ، چشمانم را قاپیده اند .
هنوز درد خنجرت به پهلویم مرا به نفرت می کشاند .
تو که روح شفاف مرا خاکستری کرده ای ، از ته مانده ی وجودم چه می خواهی
این تن خسته و روح شکسته ام را تنها بگذار ...
جادویی نیست که مرا بازگرداند . گذشته ی خسته ام سایه ای است که همواره
با خود به همه جا می کشم . تمام برگ های احساسم زیر پای عابران لگد مال
شد ، خش خش . صدای خرد شدنشان را می شنوی ؟؟؟