از خدا خواستم شاید معجزه ای شود و تو در کنارم باشی دوست دارم که روبرویم بنشینی ومن خود را در چشمان آسمانی و لبهای نیم شکفته ات تماشا کنم و نفس گرمت را ببویم. اما افسوس که تو اشکها و حسرتهای مرا نمی بینی.نمی بینی که حتی در خنده های من آهنگهای ناله پنهان است
اکنون تو ای جان شیرین بیا بنشین تا بگویم که امروز دیگر وقت اعتراف رسیده است: وقت آن رسیده که بدانی تو روح من و حقیقت من هستی .............. خدا میداند در این لحظه که من این مرثیه سراسر غمگین دلم را به رشته تحریر در می آورم دراین بامداد غم پرور سیاه چهره٬ تو عزیز من ٬ پادشاه سرزمین قلب من کجا هستی؟
چه ساعات حزن آلود و پر شکوهی.... چه دقایق جاودان و پر التهابی...........
آرزو میکردم در این لحظات مدهوش و در عین حال شیرین را در کنار تو ودر میان حلقه بازوان تو بودم
آرزو داشتم در این دم بی پروا در بستر گرم آغوش تو به سر می بردم وزمزمه عشق ات را در گوش خویش می شنیدم.
مرا ببخش . همه این نوشته هایم بهانه ای است بی اغراق برای رسیدن به تو برای دوباره تورا دیدن
ای مهربان ونازنینم اسم قشنگ تو مانند ماه اسم تو ........