افق خونین شد از درد جدایی
پرستوی قشنگ من کجایی؟
گفت: عشق چیست؟ گفتم: آتش. گفت: مگر آنرا دیدهای؟ گفتم: نه، در آن سوخته ام.
شبی در شهر چشمانت فقط یک رهگذر بودم
ندیده دل به تو دادم شدی سلطان و معبودم
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ تنی مباد و بر هیچ دلی
آنچه ز غم هجر تو بر جان من است
میان قلب من عشق تو پیداست
لبانت مثل گل خوشرنگ و زیباست
پنجرهی چشاتم، چهارپایهی نگاتم، ستارهی شباتم، درشکهی صفاتم، یک کلام خاک پاتم.
سلامی از من تنها و خسته
سلامی از یکی قلب شکسته
سلامی که درونش را شکافتی
به جز مهر و وفا چیزی نیافتی
کاش بودی تا دلم تنها نبود
منتظر در فکر فرداها نبود
کاش بودی تا که یاد پنجره
در فراق عشق تو تنها نبود
عاشق کسی باش که لایق عشق باشه، نه تشنهی عشق. چون تشنه یه روز سیراب میشه.
ندارد دردها درمان دریغا
بماندم بیسروسامان دریغا
محبت چون گل گیلاس زیباست
تمام پیکرت چون یاس زیباست
وجودم گشته از عشق تو لبریز
مرا احساس کن احساس زیباست
دلبرم!
هیچ دانی که ز عشق تو چرا دل بشکست؟
دست عشق تو قوی بود و دل خسته، ضعیف
زندگی سه چیز است: اشکی که خشک میشود، لبخندی که محو میشود و یادی که میماند.
از شب پرسیدم: برای عزیزترینم چه بنویسم؟ گفت: بنویس: بی تو فردایی ندارم.
چو یادت روز و شب در خاطر ماست
تو هم هر جا که هستی یاد ما باش
من اشک را به خاطر گرمیش، ناله را به خاطر نوایش، دنیا را به خاطر خدایش و تو را به خاطر قلب مهربانت، عاشقانه دوست دارم.
عجب بیچاره آهویی اسیر پنجهی شیری
از آن بیچاره تر شیری اسیر چشم آهویی
دنبال گناهی هستم که مجازاتش، تبعید به قلب تو باشد.
کاش امتداد لحظهها، تکرار همیشه با تو بودن بود.
تقدیم به تو که نمیدانم در خاطرت میمانم یا برایت خاطره میشوم.
با تشکر صمیمانه از « سید گلاب »