روزی روزگاری در جزیره ای دورافتاده، تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند.
خوشبختی، پولداری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس و ...، هر کدام به روش خویش میزیستند تا این که یک روز دانایی به همه گفت: هر چه زورتر این جزیره را ترک کنید؛ زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت؛ اگر بمانید، غرق میشوید.
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانههای خود بیرون آوردند و تعمیر کردند.
همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیزه را ترک کرند.
در این میان، عشق هم سوار قایقش شد؛ اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی در کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمیگذاشتند که او سوار بر قایقش شود.
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.
آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای عشق نماند!
قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.
او نمیترسید؛ زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول، کسی جوابش نداد؛ در همان نزدیکی، قایق ثروتمندی را دیدی و گفت: ثروتمندی عزیز! به من کمک کن.
ثروتمندی گفت: متاسفم؛ قایقم پر از پول و شمش طلاست و جایی برای تو نیست.
عشق رو به غرور کرد و گفت: مرا نجات میدهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز، تو خیسی و مرا خیس میکنی.
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز! مرا نجات بده.
غم گفت: متاسفم دوست خوبم؛ من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم؛ بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین، خوشگذرانی و بیکاری از کنار عشق گذشتند؛ ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟
شهوت پاسخ داد: البته که نه؛ زیرا سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری؛ یادت هست که همیشه مرا تحقیر میکردی؟ همه میگفتند: تو از من برتری؛ از مرگت خوشحال خواهم شد.
عشق که نمیتوانست ناامید باشد، رو به سوی خداوند کرد و گفت: خدایا! مرا نجات بده.
ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد میزد: نگران نباش؛ تو را نجات خواهم داد.
عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بی هوش شد.
پس از به هوش آمدن، خود را در قایق دانایی یافت.
آفتاب در آسمان پدیدار میشد و دریا آرامتر شده بود.
جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون میآمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند.
عشق برخاست و به دانایی سلام کرد و از او تشکر کرد.
دانایی پاسخ سلامش را داد و گفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم؛ شجاعت هم که قایقش از من دور بود، نمیتوانست برای نجات تو بیاید.
تعجب میکنم که تو بدون من و شجاعت، چطور برای نجات حیوانات و وحشت رفتی؟
همیشه درون تو نیرویی هست که در هیچ کدام از ما نیست؛ تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم؛ ولی قبل از رفتن، میخواهم بدانم چه کسی مرا نجات داد.
دانایی گفت: او زمان بود.
عشق با تعجب گفت: زمان؟
دانایی لبخندی زد و پاسخ داد: بله، چون فقط زمان است که میتواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.